بمونم رو نیزه ها سر ببین م؟بمون م منو بی معجر ببین حسین....

ساخت وبلاگ
سر کشیده بودم توی روزنامه ها.توی شلوغ بازار تیترهای راست و دروغ سیاسی،کینه ها و دشمنی ها،تحلیل های روی خط قرمزها شماره ها را گرفته بودم و رفته بودم پشت لطفا منتظر باشید...نه نمی تونم کمکتون کنم...باید برام توضیح بدید چی تو فکرتونه...من داستان نویس نیستم...می تونید سر بزنید به کلاس های خبرنگاری...خست بمونم رو نیزه ها سر ببین م؟بمون م منو بی معجر ببین حسین.......
ما را در سایت بمونم رو نیزه ها سر ببین م؟بمون م منو بی معجر ببین حسین.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bnabbatc بازدید : 181 تاريخ : سه شنبه 24 اسفند 1395 ساعت: 14:41

از آب زدم بیرون.لباس های خیس چسبیده بود به تنم.قطره های آب از موهای بلندم می چکید.دست هایش را باز کرد برایم.آفتاب خورد به چشم های م و بستم.خندیدو من فقط صدای خنده شنیدم.توی دل م شاد بودم.دست های م را حلقه کرده بودم دور گردنش.خندیده بودیم.تنش بوی دریا می داد.نگاه کردم به کودک م که داشت می رفت توی دریا.دویدم سمتش.آسمان سیاه شد.ترسیدم.کودک م ...پاهایم لرزیدنگاهش کردم..مرد نبود او بودایستاده بود وداشت می خندید....جیغ کشیدم.بلند شدم.از یک جایی سوز می امد.پنجره بسته بود.سردم شده بود.بدنم مور مور شدهوا سرد نیست اما انگار من زیادی نازک نارنجی شده ام.فک کرده بودم به زمستان هفت قرن پپش.او بودبیشتر سردم شد.چراغ را روشن می کنم.پتو را دور خودم می پیچم.صدای گربه ها از پشت پنجره می آمد.دانه های درشت عرق روی پیشانی تب کرده ام از کنار گوشم افتاد زیر گلویم.زل زدم به گلدان قرمز پشت پنجره که گلش خشک شده.دست های م حلقه شده بود دور گردن مرد....قلبم داشت گوم گوم می زد.گوش می کنم به تیک تیک ساعت.ساعت تازه شده بود سه و ده دقیقه کو تا صبح لعنتی....اتاق پر شده بود از بوی دریا....از تنهایی...ازترس.....نگاه کرده ب بمونم رو نیزه ها سر ببین م؟بمون م منو بی معجر ببین حسین.......
ما را در سایت بمونم رو نیزه ها سر ببین م؟بمون م منو بی معجر ببین حسین.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bnabbatc بازدید : 197 تاريخ : شنبه 14 اسفند 1395 ساعت: 1:23

از یک جایی به بعد دیگر خودت نیستی.فرو می روی توی نقش هایت.دختر بودن.عروس بودن.مادر بودن.کارمند بودن.مسلمان بودن....از یک جایی به بعد دیگر خودت را فراموش می کنی و می شوی همان کسی که از نقش ها انتظار می رود.دارم فکر می کنم قصه از کجا اشتباه می شود که از آدم فقط نقش ها را انتظار دارند؟چه می شود که انتظار داریم ادم ها نقش هایشان را خوب بازی کنند خودشان را فراموش کنند؟....دلم برای خود نبات بودن تنگ شده.... بعد از سال های دانشگاه دیگر ندیده بودمش.حتی یک تلفن یا یک پیامک هم نداشتم.سال آخر دانشگاه بودیم که مهدیه بی خبر رفت.....تا اینکه چند روز پیش توی دانشگاه دیدم.نشناخته بودم.گفته بود فک کن و من هر چقدر فکر کرده بودم یادم نیامده بود.چشم های م را بستم و به صدا گوش دادم.دختری با صدای نرم و گویش گیلگی.مهدیه..پرت شده بودم توی سالن دانشگاه توی بیست سالگی....نشستم رو به رویش.توی سال های دانشگاه وقتی به هم می رسیدیم دعوا می کردیم که چه کسی خبرها را اول بدهد و ته دعوا هامیشد یکی من یکی تو.اما اینبار من سکوت شدم و مهدیه خبر داد.گفت ازدواج کرده و حالا صاحب دختری شده به نام باران شبیه عمه هایش است.گف بمونم رو نیزه ها سر ببین م؟بمون م منو بی معجر ببین حسین.......
ما را در سایت بمونم رو نیزه ها سر ببین م؟بمون م منو بی معجر ببین حسین.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bnabbatc بازدید : 182 تاريخ : شنبه 14 اسفند 1395 ساعت: 1:23

از ننوشتن خسته ام.دلم آن شهود را می خواهد ان خیال های واقعی را.ساره با تاب سفید و دامن بلند سبز رو به روی چشم های م قدم می زند.قفسه کتاب های م را مرتب می کند و برای م چای هل دم می کند.اما حرفی نمی زند.نگاهش می کنم.چیزی نمی دانم.انگار از اول نبوده.یا همیشه ساره همین بوده.با نوشتن بود که می دانستم کجا ایستاده ام و قرار است کجا بروم و این روزها خودم را سپرده ام دست باد که هر جا که خاست من را ببرد.خسته ام.خودم را زیر پتوی چهل تکه ام پنهان کرده ام و ساره را نگاه می کنم.ساره تصویر زن کامل و ساده ای بود.زنی که موهای بلندش را رها کرده روی شانه های لختش دست هایش بوی گل های عباسی را می دهد. بلد است بنشیند رو به روی مرد دکمه پیراهنش را بدوزد بلد است خوب آشپزی کندبلد است لالایی بخواند برای کودکش... بلد است عشق بازی....تصویر ساره چه معصومانه بود....چشم های م را می بندم و اشک قل می خورد روی صورتم.نگاه ش می کنم.....حواسم به روزهای نبات نیست.حواسم نیست نبات دارد خودش را نیست می کند که ساره را به ثبت برساند.حواسم به تصویر ساره نیست که دارد معصومانه دروغ می گوید....حواس م نیست چقدر خسته شده ام از این هم بمونم رو نیزه ها سر ببین م؟بمون م منو بی معجر ببین حسین.......
ما را در سایت بمونم رو نیزه ها سر ببین م؟بمون م منو بی معجر ببین حسین.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bnabbatc بازدید : 186 تاريخ : شنبه 14 اسفند 1395 ساعت: 1:23

در اتاق را که باز می کنم دهن کنجی می کند پرده ی بی روح کثیف که از یک طرف افتاده.لباس های تمیز روی تختم افتاده و یک عالم لباس کثیف هم توی سبد سبز کنار پنجره منتظر است.ظرف های تمیز را هنوز وقت نکردم جا به جا کنم و یک عالم ظرف کثیف توی سینک است.می نشینم وسط کتاب ها و برگه های که روی زمین ولو شده اند.صدای شبکه خبر از دور می آید.دراز می کشم وسط شلوغی.چشم های م را می بندم با ساری گلین هم صدا میشوم.دلتنگی دراز می کشد کنارم.این روزها دائم ترکی گوش می کنم دنبال کسی هستم که به زبان مادری ام حرف بزند.صداهای توی سرم آرم می شود و صدای پر از اندوه دلتنگی ام بیشتر می شود.دل م می خواهد کسی خاموش کندصدای که آزارم می دهد.بشقاب میوه را بر می دارم و می گذارم توی سینک.لباس های تمیز را تا می کنم می گذارم توی کمد و ماشین را روشن می کنم.پرده ی کثیف را باز می کنم.باران می بارد دلم تا سر حد مرگ گرفته.....کتاب ها را جمع می کنم چقد دوست دارم این روزها تمام شود...وروزهای بلاتکلیفی....روزهای دلتنگی ...روزهای خرکی....پاییز امسال سخت گذشت و زمستانش سخت تر.دل م تنگ شده کاش دوام بیاورم....دوام بیاورم...دوام بیاورم...سر بمونم رو نیزه ها سر ببین م؟بمون م منو بی معجر ببین حسین.......
ما را در سایت بمونم رو نیزه ها سر ببین م؟بمون م منو بی معجر ببین حسین.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bnabbatc بازدید : 195 تاريخ : شنبه 14 اسفند 1395 ساعت: 1:23

بچه که بودیم با محمد زیاد کل کل می کردیم.سر اینکه من اول چاق برداشتم پس من اول باید لقمه بگیرم.من اول لیوان برداشتم شیر مال منه.من اول جا گرفتم پس من پیش مامان می خوابم.سر یک دانه پفک بیشتر...دعواهایمان را انقدر ادامه می دادیم که آخرش با جیغ جیغ های من که مامان محمدگوریییییییییییییییییی...آقا جان واسطه یمشد و تمام.یک عروسک داشتم که نمی دانم ماه مان از کجا برای م خریده بود.اما زمان ما از این باربی ها نبود و تمام عروسک ها مثل عروسک مادربزرگ خونه مادر بزرگ زشت بودندو ترسناک.اما ماه مان برایم عروسک مهربان خریده بود.از این هایی که پستانک هم داشت.وقتی ماه مان خرید محمد قیل و قال کرد که من چی؟منم تفنگ می خام و منم....دیگر دعوا نمی کردیم.من سر گرم عروسکم بودم.دختر خوبی شده بودم.محمد کاری به کارم نداشت.تمام دنیایم همان عروسک شد.ماه مان صدایم کرد که بروم حمام.آجی گفت عروسکو بزار بمونه ببری حموم خراب میشه.من رفتم حمام و وقتی برگشتم عروسک م تکه تکه شده بود.گریه کردم.دادزدم.قهر کردم.محمد را چنگ زدم.می خاستم محمد را بکشم.آن روزها فکر می کردم حالا که عروسک ندارم خوشبخت نیستم.عروسک همه زندگی من بود و بمونم رو نیزه ها سر ببین م؟بمون م منو بی معجر ببین حسین.......
ما را در سایت بمونم رو نیزه ها سر ببین م؟بمون م منو بی معجر ببین حسین.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bnabbatc بازدید : 193 تاريخ : شنبه 14 اسفند 1395 ساعت: 1:23

صبح آفتاب نزده بود از خواب بیدار شده بودم و این یعنی شروع روزی که شاید....گفته بود قربون اون دل حریری و مهربونت گفتم که حال م مساعد نیست گلم زخم شدم و عفونت مجبور به عمل جراحی شدم و مجبورم دمر بخواب م چند ماه درگیرم نرگسی....چشم های م را بسته بودم و به لحن صدایش فکر کرده بودم به اهنگ صدایش به کلمه های پر از مهرش....به چشم های روشنش درد شده بودم.دلم نمی خواست خورشید از خوابش بیدار شود کاش خواب بماند.گفته بود قول بده زود باش قول انگشت کوچیکه....قول داده بود گفته بود قول بده زندگی کنی از زندگیت لذت ببری جای منم زندگی کنی قول بده؟....اشک چکیده بود از گوشه ی چشم.نور از لابه لای پرده ی توری داشت می امد توی اتاق و من نمی خاستم روز را ببینم پتوی چل تکه ام  را می کشم روی سرم و زل می زنم به تاریکی.دست می کشم روی دست های لاغر نبات و فکر می کنم باید تحملش را بشکنم.توی اوج خندهایش پناه برده است به سکوت توی اوج دردهایش پناه برده است به سکوت....سکوتی که دارد ذره ذره نبات را به نیستی می کشاند.حال م خوب نیست نرگسی....اگر مجال می داد.....فکر می کنم به برف های پشت پنجره  حسرتی که توی چشم هایش هست....فکر بمونم رو نیزه ها سر ببین م؟بمون م منو بی معجر ببین حسین.......
ما را در سایت بمونم رو نیزه ها سر ببین م؟بمون م منو بی معجر ببین حسین.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bnabbatc بازدید : 201 تاريخ : شنبه 14 اسفند 1395 ساعت: 1:23